کودکی هورنای، اصلا تعریفی نداشت. مادرش او را طرد میکرد و برادر بزرگترش را بیشتر دوست میداشت. به همین خاطر، کارن به پسر بودن او حسادت میورزید. پدرش نیز قیافه و هوش او را پیوسته تحقیر میکرد و در او احساس حقارت، بیارزشی و خصومت به وجود میآورد. این فقدان محبت پدر- مادری، چیزی را که بعدها «اضطراب اساسی» نامید در او پرورش داد که این نمود، نفوذ تجارب شخصی او بر نظریه شخصیتش میباشد.با آغاز 14 سالگی، هورنای چند بار عاشق شدن را تجربه کرد و برای رسیدن به عشق و پذیرندگی که در خانواده نداشت بسیار تلاش کرد و نشر روزنامهای را آغاز کرد که آن را «سازمان بکر برای ابر باکرهها» نامید.هورنای با وجود مخالفتهای پدرش وارد دانشکده پزشکی دانشگاه برلین شد و در سال 1913 دکتری پزشکی خود را دریافت کرد. او ازدواج کرد و صاحب سه دختر شد. او یک دوره طولانی آشفتگی هیجانی را پشت سر گذاشت. در این مدت او به شدت ناخشنود و افسرده بود و از ناراحتی معده رنج میبرد. او در روابط جنسی با همسرش دچار مشکل بود و درگیر چند ماجرای عشقی شده بود. او در سال 1927 از همسرش جدا شد و تا پایان عمر برای پذیرفته شدن تلاش میکرد. طولانیترین و گرمترین رابطه عشقی هورنای با اریک فروم روانکاو بود. وقتی این رابطه به هم ریخت او در هم شکست. برای درمان افسردگی و مشکلات جنسیاش تحت روانکاوی قرار گرفت. در طول درمان، روانکاو فرویدیاش به او گفت که تلاش وی برای عشق و میل شدیدش به مردان نیرومند از تمایلات ادیپی دوران کودکی او نسبت به پدر مقتدرش ناشی شده است.هورنای از 1914 تا 1918 در انستیتوی روانکاوی برلین به تحصیل در روانکاوی سنتی پرداخت. او در سال 1919 طبابت خصوصیاش را آغاز کرد و به عضویت هیأت علمی انستیتو درآمد. او مقالات زیادی درباره مسائل شخصیتی زنان نوشت و در آنها با برخی از مفاهیم فرویدی مخالفت کرد. در سال 1932 به عنوان مدیر وابسته انستیتوی روانکاوی شیکاگو به ایالات متحده آمریکا رفت و ضمن اشتغال به طبابت در انستیتوی روانکاوی نیویورک به تدریس پرداخت اما نارضایتی فزاینده او از نظریه سنتی فرویدی او را بر آن داشت که از این گروه جدا شود. او انستیتوی روانکاوی آمریکا را در نیویورک تأسیس کرد و تا پایان عمر نیز بر ریاست آن باقی ماند.هورنای یکی از طرفداران اولیه نهضت آزادی زنان است و دیدگاههای او در این زمینه با دیدگاههای معاصر پیوندی قوی دارد. او نخستین زنی بود که در کنگره بین المللی روانکاوی مقالهای درباره روانشناسی زن ارائه داد. در سالهای دهه 1930 هورنای بین زن سنتی که هویت خود را در ازدواج و مادر شدن جستجو میکند و زن امروزی که از طریق حرفه به جستجوی هویت خویش میگردد تمایز قائل شد. او برای این که زنان دارای حق رأی باشند و بتوانند بر محدودیتهای جامعه مردسالار غلبه کنند با تمام نیرو مبارزه کرد.هورنای بر خلاف فروید، نقش برتر عوامل جنسی را انکار کرده و از اعتبار نظریه ادیپی او انتقاد میکرد. او مفهوم لیبیدو و ساختار شخصیت فرویدی را کنار گذاشت. او بیان کرد که مردان در اثر «غبطه رحم» برانگیخته میشوند. یعنی مردان به سبب ناتوانیشان در زاییدن فرزند به زنان غبطه میخورند. این غبطه رحم در مردان به صورت ناهشیار و از طریق رفتارهایی چون تحقیر زنان، کم بها دادن به زنان و پایین نگه داشتن پایگاه آنها جلوهگر میشود. به عقیده هورنای، مردان با انکار تساوی حقوق زن و مرد و به حداقل رساندن فرصتهای آنان برای خدمت به جامعه و پیشرفت میکوشند تا برتری خود را حفظ کنند و زمینهساز اینگونه رفتارهای آنها احساس حقارت ناشی از غبطه رحم است.هورنای بر خلاف فروید، انسان را محکوم به رنج بردن و ویرانگری نمیدانست. به عقیده او بشر استعداد این را دارد که قابلیتهایش را رشد دهد و به انسانی شایسته تبدیل شود. او در نظریهاش الگویی از شخصیت را مبتنی بر عوامل اجتماعی معرفی کرد که تأثیر عوامل مادرزادی در آن بسیار اندک بود. هورنای معتقد بود اگر در خانواده کودک تفاهم، احساس ایمنی، محبت، گرمی و صمیمیت وجود داشته باشد از پیدایش روانرنجوری پیشگیری میشود. در اینجا به چند مفهوم اصلی در نظریه هورنای اشاره میکنیم.· اضطراب اساسیمفهوم بنیادی نظریه هورنای «اضطراب اساسی» است که به صورت «احساس جدایی و درماندگی کودک در دنیایی که بالقوه خصومتگر است» تعریف میکنند. به عقیده وی هر چیزی که رابطه مطمئن بین کودک و والدین را مختل کند میتواند اضطراب ایجاد کند. بنابراین اضطراب اساسی مادرزادی نیست و تحت تأثیر عوامل محیطی و اجتماعی همچون نگرش سلطهگرانه، فقدان حمایت، فقدان محبت و رفتارهای متغیر میباشد. کودک درمانده در دنیای تهدید کننده در جستجوی امنیت خاطر است و تنها نیروی محرک رفتار انسان نیاز به سلامت، امنیت و رهایی از ترس است.به نظر هورنای، شخصیت میتواند در سراسر عمر تغییر کند و هیچ چیز در رشد کودک کلیت ندارد. او بر شیوه رفتار والدین و پرستاران با کودک در حال رشد توجه میکند و بیان میدارد که هر گونه گرایش کودک نتیجه رفتارهای اطرافیان است و همه چیز به عوامل محیطی و اجتماعی وابسته است.· نیازهای روان رنجوریاضطراب اساسی، از رابطه والدین – کودک به وجود میآید. هنگامی که این اضطراب تولید شده توسط اجتماع یا محیط ظاهر میگردد کودک تعدادی از راهبردهای رفتاری را برای مقابله با احساس ناامنی و درماندگی در خود پرورش میدهد. اگر هر یک از این راهبردهای رفتاری به صورت بخش تثبیت شده شخصیت او درآید یک نیاز روان رنجوری یا نوروتیک نامیده میشود که در واقع یک شیوه دفاع در برابر اضطراب است. او نیازهای روان رنجوری را در سه طبقه دستهبندی کرد:1. شخصیت تسلطگر: نیاز به حرکت به سوی مردم، نیاز به تأیید و محبت و نیاز به مونس غالب از مشخصه این دسته است. حرکت به سوی مردم با قبول درماندگی و کوشش برای جلب محبت دیگران میسر میشود.2. شخصیت جدا شده: دوری جستن از مردم، استقلال و کمال از جمله نیازهای اوست. دوری جستن از مردم مستلزم دور ماندن از دیگران و اجتناب از هرگونه موقعیت وابستگی است.3. شخصیت پرخاشگر: حرکت علیه مردم، ابراز نیاز برای رسیدن به قدرت، استثمار دیگران، کسب حیثیت، برخورداری از تحسین و پیشرفت از جمله نیازهای او به شمار میرود. لازمه حرکت بر علیه مردم خصومت، طغیان و پرخاشگری است.· خودپنداره آرمانیخودپنداره آرمانی، تصویر غلطی از شخصیت آدمی را ارائه میدهد و مانند نقاب ناکامل و گمراه کنندهای است که مانع از آن میشود که افراد روانرنجور، خود واقعیاش را شناخته و آن را بپذیرند. روانرنجوران با زدن این نقاب بر چهره وجود تعارضات درونی خود را انکار کرده و خود را برتر از آن میبینند که واقعا هستند. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتویلیام جیمزویلیام جیمز پدر روانشناسی مدرن آمریکا و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم در یازدهم ژانویه ی سال 1842 در شهر نیویورک به دنیا آمد. مادرش مری رابرتسون والش جیمز و پدرش هنری جیمز (بزرگ)، خردمند روحانی و پیرو فلسفه ی سوئدنبرگ بود. ویلیام، یک خواهر و سه برادر داشت و بزرگترین فرزند از پنج فرزند خانواده به شمار می رفت. یکی از برادرانش به نام هنری جیمز (کوچک)، رماننویس مشهوری شد.خانواده ی ویلیام، با استعداد، استثنایی و پرتلاش بودند. تحصیلات رسمی ویلیام جیمز به گونه ای منظم صورت نگرفت. دانشاندوزی حقیقی او در محیط خانواده آغاز شد، زیرا دوستان هوشمند و خردمند پدرش بیشتر وقت ها به خانه ی آنها میآمدند و درباره ی امور گوناگون به بحث و گفتگو می پرداختند. ویلیام جیمز در مدارس سوئیس، آلمان، فرانسه و انگلستان تحصیل کرد و دلبستگی ویژه ای نسبت به علوم طبیعی و نقاشی در او بیدار شد. پدرش با آن که آدم لیبرال و آزادمنشی بود، از ویلیام خواست که به مطالعه ی علوم یا فلسفه بپردازد، اما به دلیل پافشاری های ویلیام، سرانجام با این خواسته ی او موافقت کرد. در سال 1860، ویلیام، آموزش رسمی را برای نقاش شدن را آغاز کرد. او بیش از یکسال زیر نظر ویلیام موریس هانت به آموزش نقاشی پرداخت، اما سختی کار به او فهماند که نقاش شدن کار او نیست. لذا پس از یک سال وارد دانشکده ی علوم لارنس در هاروارد شد؛ اما در سال 1864 تغییر رشته داد و به دانشکده ی پزشکی رفت. وی در مأموریتی به برزیل، دچار بیماری آبله شد و از آن زمان تا اواخر عمرش این بیماری او را آزار می داد. ویلیام، درجه ی دکترای پزشکی خود را در سال 1869 دریافت نمود و پس از گذراندن یک دوره بیماری آبله، کار تدریس در دانشگاه هاروارد را آغاز کرد؛ ابتدا آناتومی و فیزیولوژی، سپس روانشناسی و سرانجام در سال 1879 به تدریس فلسفه پرداخت.او در سال 1878 ازدواج کرد و از روحیه و تندرستی بیشتری برخوردار شد. او یکی از نخستین آزمایشگاههای روانشناسی تجربی در آمریکا را بنا نهاد. کتاب درسی مشهور او به نام «اصول روانشناسی» (1890) مورد تحسین و استقبال زیاد قرار گرفت. البته برخی نیز از لحن ادیبانه کتاب او انتقاد کردند که از آن جمله می توان به گفته ی ویلهلم ووندت اشاره داشت :«این یک کتاب ادبی است؛ بسیار زیباست؛ اما کتاب روانشناسی نیست.»دو سال بعد، ویلیام جیمز نسخه فشردهتری از آن کتاب را با نام «روانشناسی: دوره ی فشرده» منتشر ساخت. دانشجویان روانشناسی از این دو کتاب بهره ی بسیار بردند. از دیگر کارهای مهم ویلیام جیمز در حوزه ی روانشناسی میتوان به ارائه ی «نظریه ی هیجان» اشاره کرد که با کمک روانشناس دانمارکی، کارل لنگ، به ارائه ی آن پرداخت و از این رو به «نظریه ی هیجان جیمز- لنگ» مشهور شد.علاوه بر تأثیر فوقالعادهای که ویلیام جیمز بر روانشناسی گذاشت شاگردان معروف و برجستهای نیز در این رشته تربیت کرد که از آن میان میتوان مریویتون کالکینز، ادوارد تورن رایک، استنلی هال و جان دیوئی را نام برد.ویلیام جیمز، فیلسوف بزرگ عصر و زمانهاش بود و فلسفه ی پراگماتیسم را که از سوی همشهری امریکایی او، چارلز ساندرز پیرس باب شده بود، پذیرا شد و آن را گسترش داد. فلسفه ی پراگماتیسم وی را عملگرایی و یا اصالت دادن به عمل در زبان فارسی ترجمه کرده اند، اما در یک نگاه اجمالی، ویلیام جیمز، منشاء حقیقت را در سودمند بودن یک امر و یا قضییه می دانست. حقیقت به چیزی گفته می شود که سودمند و یا عملی باشد؛ چیزی که سودمند نیست نمیتواند حقیقت باشد. به همین منظور جانبداران این مسلک را امروزه عملگراها می نامند. در زبان روزمره به چیز و یا کسی که برای منافع قابل دسترسی کوشش میکند، پراگماتیست می گویند.پذیرش کثرت، روان بودن، گردیدن و شدن و پنهان بودن همه ی چیزها و یک دیدگاه واقع بینانه و مبتنی بر عقل موجود ـ نسبت به همه ی جنبههای تجربه بشری ـ در کانون اندیشه ی او قرار داشت، اما این امر هرگز موجب نمیشود که فلسفه ی او یکنواخت و دنیوی شود. وی بر این باور بود که اگر فکر و اندیشهای مؤثر واقع شود، از نوع فکر و اندیشه ی راستین است و مادامی که موجب دگرگونی در زندگی شود، پرمعنا و ارزشمند خواهد بود. از نگاه او، حقیقت یک امر مطلق، ثابت و تغییرناپذیر نیست، بلکه در اثر تلاش انسان ایجاد میشود. از سوی دیگر، بین حقیقت و خیر، پیوندی تنگاتنگ وجود دارد؛ آنچه حقیقت است تبدیل به خیر میشود.دغدغه ی نهایی او یک امر اخلاقی بود. او میخواست روشی فلسفی را برای زندگی و نیز انسانها ارائه دهد. شیوه ی زنده و باروح کلام و نوشتارش، وی را در نزد همگان محبوب کرد. در سال 1899 که ویلیام جیمز سرگرم بالا رفتن از کوهی در نزدیکی خانهاش در نیوهمپشایر بود، راه بازگشت خود را گم کرد و در نتیجه ی تلاش شدید برای یافتن راه بازگشت از کوه مزبور، ناراحتی قلبی او شدت گرفت. در طول دو سال آینده، کم و بیش زمینگیر بود، اما به ناگهان و در کمال حیرت، بهبود یافت و توانست به هاروارد بازگردد و شغل سنگین تدریس را از سر گیرد. او در سال 1907 بازنشسته شد و در 1909 کتابی را با نام «یک جهان کثرتگرا» منتشر کرد، وی در این اثر به طرز درخشانی به آثار هگل، فخنر و برگسون پرداخته است. پس از چند ماه ناراحتی قلبی او دوباره بروز کرد و سرانجام در 26 اوت 1910 در خانهاش، واقع در نیوهمپشایر درگذشت.نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتمری ویتون کالکینزمری ویتون کالکینز در 30 مارچ 1863 در آمریکا به دنیا آمد و در 26 فوریه 1930 به خاطر ابتلاء به بیماری سرطان درگذشت. او در سال 1882 به عنوان دانشجوی سال دوم وارد کالج اسمیت شد. مرگ خواهرش در سال 1883 باعث ترک تحصیل او به مدّت یکسال شد. البته او در این مدّت به مطالعات شخصیاش ادامه میداد. کالکینز در سال 1884 به کالج بازگشت و در رشته فلسفه فارغالتحصیل شد.پس از فارغالتحصیلی سه سال به تدریس زبان یونانی در کالج ولسلی پرداخت و سپس یک موقعیت شغلی برای تدریس در رشته جدید روانشناسی به او پیشنهاد شد. او برای آن که بتواند به تدریس روانشناسی بپردازد باید حداقل یک سال به مطالعه این رشته میپرداخت. مشکلی که وجود داشت این بود که در آن زمان دورههای اندکی در این زمینه وجود داشت و تعدادی از آنها هم دانشجوی زن نمیپذیرفتند. بُعد مسافت و فقدان آزمایشگاه روانشناسی باعث شد که او از پیوستن به دانشگاههای ییل و میشیگان منصرف شود.مریویتون کالکینز پس از آن که چند جلسه به صورت مستمع آزاد در کلاسهای ویلیام جیمز در هاروارد شرکت کرد به طور رسمی درخواست کرد که به او اجازه شرکت در کلاس داده شود. مقامات اداری دانشگاه هاروارد ابتدا موافقت نکردند ولی هم پدرش و هم رئیس کالج ولسلی نامههایی به حمایت از او به هاروارد ارسال کردند. سرانجام تقاضای کالکینز در سال 1890 مورد پذیرش قرار گرفت. او در هاروارد در کلاسهای درس ویلیام جیمز و جوسیا رویس شرکت کرد و زیر نظر دکتر ادموند سنفورد از دانشگاه کلارک به مطالعه روانشناسی تجربی پرداخت.مری ویتون کالکینز در دانشگاه هاروارد آزمایش جفتهای متداعی را ابداع کرد. به کسانی که در این آزمایش شرکت میکردند جفتهای متعدد رنگ و عدد نشان داده میشد و سپس از آنها پرسیده میشد که کدام رنگ به کدام عدد مربوط است. از این تکنیک برای مطالعه حافظه استفاده میشد. او در سال 1895 تز دکتری خود را با عنوان «یک پژوهش تجربی در تداعی ایدهها» ارائه کرد که مورد تأئید کمیتهای متشکل از ویلیام جیمز، جوسیا رویس و هوگو مانستربرگ قرار گرفت امّا علیرغم این تأیید، دانشگاه هاروارد به دلیل آن که کالکینز را دانشجوی خود محسوب نمیکرد مدرکی برای او صادر نکرد.کالکینز همان سال به کالج ولسلی بازگشت و تا زمان بازنشستگیاش در سال 1927 به تدریس در آنجا پرداخت. مری ویتون کالکینز در طول دوران حرفهایش بیش از 100 مقاله تخصصی در موضوعات مختلف روانشناسی و فلسفه نوشت. به علاوه، او نخستین زنی بود که به ریاست انجمن روانشناسی آمریکا رسید. او در سال 1918 به ریاست انجمن فلسفه آمریکا نیز برگزیده شد.از جمله کارهای تأثیر گذار او در روانشناسی میتوان به ابداع تکنیک جفتهای متداعی و کارهایش در زمینه خود-روانشناسی اشاره کرد. کالکینز عقیده داشت که خودآگاهی، تمرکز اولیه رشته روانشناسی است. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتلو ویگوتسکیلو ویگوتسکی در 17 نوامبر 1896 در شهر اورشا در ناحیه غربی امپراطوری روسیه به دنیا آمد. او در دانشگاه مسکو به تحصیل پرداخت و در سال 1917 در رشته حقوق فارغالتحصیل شد. او در دوران تحصیل دانشگاهی اش به مطالعه موضوعات مختلفی چون جامعهشناسی، زبانشناسی، روانشناسی و فلسفه پرداخت. کار رسمی ویگوتسکی در زمینه روانشناسی در سال 1924 و هنگامی آغاز شد که او به مرکز روانشناسی مسکو پیوست و با آلکسی لئونتیف و الکساندر لوریا به همکاری پرداخت لو ویگوتسکی نویسندهای پرکار بود و در یک دوره ده ساله، شش کتاب در زمینه روانشناسی منتشر کرد. علایق او بسیار متنوع بود امّا غالباً بر روی دو موضوع رشد کودک و آموزش تمرکز داشت. او همچنین موضوعاتی نظیر روانشناسی هنر و رشد زبانی را برای نخستین بار مطرح ساخت.برخی از نظریههای مهم ویگوتسکی به قرار زیرند: ناحیه رشد مجاور : به گفته ویگوتسکی، ناحیه رشد مجاور عبارت است از «فاصله بین سطح رشد واقعی کودک که از طریق حل مساله به صورت مستقل تعیین میگردد و سطح رشد بالقوه او که از طریق حل مساله تحت سرپرستی و هدایت یک فرد بالغ یا با همکاری دیگر همسالان مشخص میشود.» پدر و مادر و آموزگاران میتوانند از طریق فراهم ساختن فرصتهای آموزشی که درون ناحیه رشد مجاور کودک قرار گیرد، یادگیری او را پرورش دهند. نظریه اجتماعی فرهنگی : ویگوتسکی معتقد بود که رشد انسان در نتیجه تعامل پویا بین فرد و جامعه است. کودک از طریق این تعامل به تدریج و به طور مداوم از پدر و مادر و آموزگاران یاد میگیرد. البته این یادگیری از فرهنگی به فرهنگ دیگر میتواند متفاوت باشد. شایان ذکر است که نظریه ویگوتسکی بر طبیعت پویای این تعامل تاکید دارد. فقط جامعه بر افراد تاثیر نمیگذارد بلکه افراد نیز بر جامعه تاثیر گذارند. زندگی ویگوتسکی بسیار کوتاه بود و او در 11 جون 1934 در سن 38 سالگی به بیماری سل از دنیا رفت. لو ویگوتسکی یک متفکر تاثیرگذار در حوزه روانشناسی محسوب میگردد و بسیاری از کارهایش هنوز در حال کشف شدن است. با وجودی که او هم عصر اسکینر، پاولوف، فروید و پیاژه بود امّا کارهایش هرگز در دوران زندگیش به آن درجه از شهرت و برجستگی نرسید. بخشی از آن بدین دلیل بود که کارهای او مورد انتقاد حزب کمونیست قرار داشت و بدین خاطر،نوشتههایش به سختی در دنیای غرب قابل دستیابی بود. مرگ زود هنگام او در 3۸سالگی نیز در گمنام ماندنش دخالت داشت. با وجود این، تاثیر و نفوذ کارهای ویگوتسکی پس از مرگش، به ویژه در حوزههای روانشناسی رشد و آموزش، روز به روز بیشتر میشود. در پایان به جمله ای از ویگوتسکی بسنده می کنیم . «یادگیری، چیزی فراتر از به دست آوردن قابلیت تفکر است. یادگیری عبارت است از به دست آوردن بسیاری قابلیتهای خاص برای فکر کردن درباره چیزهای مختلف))انتشارات بزگزیده ذهن در جامعه : رشد فرایندهای روانشناختی بالاتر، انتشارات دانشگاه هاروارد فکر و زبان،انتشارات دانشگاه تفکر و بیان، انتشارات پلنیومنوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتجان بیواتسونجان بیواتسون در کارولینای جنوبی بزرگ شد. در 16 سالگی وارد دانشگاه فورمن شد و پنج سال بعد، پس از خاتمه دوره کارشناسی ارشد، به ادامه تحصیل در رشته روانشناسی در دانشگاه شیکاگو پرداخت. او در سال 1903 موفق به اخذ دکتری روانشناسی شد.واتسون درسال 1908 تدریس روانشناسی را در دانشگاه جان هاپکینز آغاز کرد. او در سال 1913 طی یک سخنرانی در دانشگاه کلمبیا با عنوان «روانشناسی از دیدگاه رفتارگرایی»، به تفصیل به بیان این دیدگاه پرداخت. به نظر واتسون، روانشناسی علم رفتارهای قابل مشاهده است. «روانشناسی از دیدگاه رفتارگرایی، یک شاخه کاملاً تجربی و عینی از علوم طبیعی است. هدف نظری این رشته، پیشبینی و کنترل رفتار است و در روشهای آن، دروننگری و تفسیر فعالیتهای ناخودآگاه، جایگاه چندانی ندارند.» (واتسون، 1913)واتسون به همراه یکی از دانشجویانش به نام روزالی راینر، در یک آزمایش بحثانگیز و بسیار معروف، یک کودک خردسال را نسبت به ترسیدن از یک موش سفید، شرطی کردند. آنها این کار را با همراه ساختن مکرّر موش سفید با یک صدای بسیار بلند و ترسناک، انجام دادند. آنها توانستند نشان دهند که این ترس، میتواند به سایر اشیاء سفید پشمالو هم تعمیم یابد. امروزه این آزمایش از نظر اخلاقی مورد انتقاد قرار میگیرد زیرا ترس کودک هرگز از بین نرفت و غیرشرطی نشد.واتسون تا سال 1920 در جان هاپکینز ماند. او با راینر روابط عاشقانه پیدا کرد و همسر اولش را طلاق داد. بدین خاطر، دانشگاه او را مجبور به استعفا کرد. واتسون بعداً با راینر ازدواج کرد و تا پایان عمر او یعنی سال 1935 با او زندگی کرد. واتسون پس از ترک دانشگاه، برای یک بنگاه تبلیغاتی به کار پرداخت و تا سال 1945 که بازنشسته شد به کارش ادامه داد.واتسون در سالهای پایانی زندگیش، روابط بسیار بدی با فرزندانش داشت و در حالت انزوا در مزرعهای در کانتیکات به سر میبرد. او کوته زمانی قبل از مرگش، بسیاری از کاغذها و نامههای شخصی منتشر نشدهاش را سوزاند.واتسون، صحنه را برای رفتارگرایی آماده کرد و این شاخه به سرعت به صورت شاخه غالب در روانشناسی درآمد. با وجودی که پس از 1950، از اهمیت رفتارگرایی به تدریج کاسته شد امّا بسیاری از مفاهیم و اصول آن امروز نیز به نحو گستردهای مورد استفاده قرار دارد. شرطیسازی و اصلاح رفتار هنوز در درمان و آموزش رفتاری بیماران برای تغییر رفتارهای مشکلزا و فراگیری مهارتهای جدید، به طور گستردهای به کار گرفته میشود.در 1930 واتسون در جمله ای معروف چنین گفت : «یک دو جین بچه سالم و دنیایی با مشخصاتی که من میگویم را به من بدهید، تضمین میکنم هر کدام از آنها را که انتخاب کنید، صرفنظر از استعداد، علاقه، گرایش، توانایی و نژادش، هر جور متخصصی که بخواهید، پزشک، حقوقدان، هنرمند، بازرگان و حتی گدا و دزد، بار آورم.» جان بیواتسون که از او به عنوان «پدر رفتارگرایی» نام برده میشود در دوران زندگیش، دستاوردهای علمی و حرفهای زیادی کسب کرد که از آن جمله میتوان به موارد زیر اشاره کرد:· 1915- انتخاب به عنوان رئیس انجمن روانشناسی آمریکا· 1919- انتشار کتاب «روانشناسی از دیدگاه رفتارگرایی»· 1925- انتشار کتاب «رفتارگرایی»· 1928- انتشار کتاب «مراقبت روانشناسانه از کودک»نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتکرت لِوینکرت لِوین در سپتامبر 1890 در آلمان به دنیا آمد و در 11 فوریه 1947 در سن 57 سالگی بر اثر حمله قلبی در گذشت. او در خانوادهای یهودی زاده شد. در سال 1909 در دانشکده پزشکی دانشگاه فرایبرگ ثبت نام کرد امّا سپس رشته تحصیلی خود را عوض کرد و برای آموختن زیست شناسی به دانشگاه مونیخ رفت. او سرانجام مدرک دکتری خود را از دانشگاه برلین اخذ کرد.لوین در سال 1921 تدریس فلسفه و روانشناسی را در دانشگاه برلین آغاز کرد. محبوبیت او در بین دانشجویان از یکسو و نوشتههای متعدد او از سوی دیگر، توجه دانشگاه استنفورد را جلب کرد و در سال 1930 به عنوان استاد میهمان به آن دانشگاه دعوت شد. لوین سرانجام به تابعیت آمریکا درآمد و به تدریس در دانشگاه آیوا پرداخت. او تا سال 1944 به همکاری خود با این دانشگاه ادامه داد.با وجودی که لوین همواره بر اهمیت نظریهها تأکید مینمود امّا همچنین اعتقاد داشت که نظریهها باید کاربرد عملی داشته باشند. او پویش گروهی را در دانشگاه امآیتی و آزمایشگاههای آموزش ملّی ( NTL ) بنیاد نهاد. او همچنین تحت تاثیر روانشناسی هیأتنگر (یا روانشناسی گشتالت)، نظریه معروف خود به نام نظریه میدانی را ارا ئه کرد. این نظریه بر اهمیت شخصیت افراد، تعارضات بین فردی و متغیرهای موقعیتی تأکید دارد. بر طبق نظریه میدانی لوین، رفتار فرد، نتیجه تعامل او با محیط است. این نظریه تأثیر عمدهای بر روانشناسی اجتماعی داشت.از دیگر کارهای لوین میتوان به پژوهشهای او در زمینه شیوههای رهبری اشاره کرد. او در مطالعه خود، دانشآموزان را در سه گروه جداگانه که به شیوههای قدرت طلبانه، دموکراتیک (مشارکت جویانه) و آزادمنشانه رهبری میشدند قرار داد. مطالعه لوین نشان داد که رهبری دموکراتیک بر دو روش دیگر برتری دارد. این یافتهها بر غنای پژوهشهای مربوط به سبکهای رهبری افزود.لوین یکی از نخستین روانشناسانی بود که به طور سیستماتیک به آزمایش رفتار انسان میپرداخت. کارهای او تاثیر قابل ملاحظهای بر روانشناسی تجربی، روانشناسی اجتماعی و روانشناسی شخصیت داشته است. او نویسنده توانا و بسیار فعّالی بود و در دوران حیاتش بیش از 80 مقاله و 8 کتاب در موضوعات مختلف روانشناسی منتشر کرد.کرت لوین به دلیل کارهای پیشتازانهاش در به کارگیری آزمایشها و روشهای علمی برای بررسی رفتارهای اجتماعی به عنوان پدر روانشناسی اجتماعی مدرن شناخته میشود. لوین نظریهپردازی بود که تأثیر ماندگارش بر روانشناسی، او را یکی از روانشناسان برجسته قرن بیستم ساخته است. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتاریک برندکتر اریک برن در 10 می 1910 در شهر مونترال کانادا به دنیا آمد. پدرش دکتر دیوید هیلر برنشتاین، پزشک عمومی و مادرش سارا گوردون برنشتاین، یک نویسنده و ویراستار حرفهای بود. اریک تنها یک خواهر به نام گریس داشت که 5 سال از او کوچکتر بود. نام اصلی اریک برن، اریک لئونارد برنشتاین بود.هنگامی که اریک دوران کودکی را سپری میکرد پدرش در سن 38 سالگی به بیماری سل در گذشت. مرگ پدر شوک بزرگی برای خانواده بود و خانم برنشتاین زحمات زیادی را برای بزرگ کردن اریک و خواهرش متحمل شد. اریک پا در جای پدر گذاشت و دورة پزشکی را با موفقیت به پایان برد. سپس دوره تخصصی جراحی عمومی را شروع کرد و در سال 1935 از دانشکده پزشکی مکگیل فارغالتحصیل شد. پس از آن به مدّت 2 سال در کلینیک روانپزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه ییل به کار پرداخت.برن در حوالی سالهای 1938 و 1939 شهروند آمریکا شد و نامش را از اریک لئونارد برنشتاین به اریک برن کوتاه کرد. او در سال 1940 در ایالت کانکتیکات به کار پزشکی خصوصی پرداخت و در همانجا بود که با الینور، نخستین همسرش، ازدواج کرد. حاصل این ازدواج که تنها 6 سال به طول انجامید، دو فرزند بود.اریک در سال 1941 به موسسه روانکاوی نیویورک پیوست و ابتدا خودش توسط پل فدرن مورد روانکاوری قرار گرفت. او سپس کار حرفهایش در روان پزشکی را در بیمارستانی در نیویورک آغاز کرد. اریک در خلال جنگ جهانی دوم به عنوان روانپزشک به ارتش آمریکا پیوست. در سال 1946 خدمتش در ارتش خاتمه یافت و کار حرفهایش را در مرکز روانکاوی سانفرانسیسکو از سر گرفت. در آنجا توسط اریک اریکسون مجدداً مورد روانکاوی قرار گرفت.اریک برن در سال 1949 برای دومین بار ازدواج کرد. همسر دومش سه فرزند از شوهر قبلیش داشت و صاحب دو پسر نیز از اریک شد. امّا این ازدواج نیز در سال 1964 به جدایی انجامید. اریک برن با آن که در مؤسسه روانکاوی آموزش یافته و کار میکرد امّا عنوان روانکاو به او داده نشد و به او گفته شد که به سه الی چهار سال دیگر آموزش و روانکاوی شخصی نیاز دارد تا بتواند برای به دست آوردن این عنوان درخواست دهد.اریک که از این برخورد افسرده و مأیوس شده بود، رویکرد جدیدی به رواندرمانی را در سال 1956 ابداع کرد. در این سال او دو مقاله معروف به نام «شهود: تصویر ایگو» و «حالتهای ایگو در روان درمانی» منتشر کرد. در این مقاله دوم بود که او مفهوم «کودک، بالغ و والد» و روش سه دایرهای برای نمایش آن را معرفی کرد. او نظریه جدید خود را تحلیل ساختاری نامید. به این ترتیب بود که مفاهیمی همچون کودک درون، بالغ درون و والد درون برای اولین بار در روانشناسی مطرح شدند.مقاله سوم به نام «تحلیل تبادلی (TA ): روشی تازه و اثربخش برای درمان گروهی» در سال 1957 در دعوتی که از او برای حضور در جلسه انجمن روان درمانی گروهی آمریکا به عمل آمد، ارائه شد. در این مقاله بود که او ویژگیهای جدید و مهم «بازیها و تخیلات» را به سیستم جدید روان درمانی خود افزود. اریک برن در سال 1962 مجلّه تحلیل تبادلی را منتشر نمود. دو سال بعد، انجمن بینالمللی تحلیل تبادلی (ITAA ) بنیاد نهاده شد.TA راهی است برای آنکه ببینیم بین مردم و درون مردم چه می گذرد. با این روش می توان روشن کرد که در لایه های زیرین ارتباطات جاری بین انسانها به واقع چه چیزی در حال رخ دادن است و انتخابهای دیگری را نشان می دهد که کسانی که درگیر آن روابط می باشند بتوانند چنانچه بخواهند از آن اجتناب کنند. درون هر انسانی یک مکالمه دایمی وجود دارد، گاهی یک جروبحث، گاهی جدل. وقتی شخص تصمیمی می گیرد، در واقع این تصمیم ناشی از مکالمات ذهنی و درونی فرد و آن چیزی است که به خود می گوید.TA به این انواع تجلیات خود حالات نفسانی من می گوید، TA همچنین شرح می دهد که این گرایشهای درونی متفاوت از کجا نشات می گیرند.حالات نفسانی خود شامل والد، بالغ و کودک است. TA برای هر یک از این حالات نفسانی خود صفات مثبتی را در شرایط خاص قائل است. هر یک از این حالات نفسانی احساسات، تفکرات و قضاوتها ارزشی خاص خود را دارا می باشد.والد : مجموعه ای از پیش داوریها، باورها و تعصبات می باشد. این بخش از شخصیت با دستورالعملهای زندگی و باید و نبایدهای آن سر و کار دارد و دارای دو بعد می باشد یکی بعد نوازشگر است که حالت حمایتی دارد و بعد دیگر انتقادگر است که بر خلاف بعد قبلی سختگیر و یا آزارگر نیز می تواند باشد. والد می تواند کنترل کند، تصمیم بگیرد، نقش بازی کند و دلیل تراشی کند و نیز ممکن است در بعضی موارد نیز حق با او باشد. والد انتقادگر را معمولا در افرادی با عزت نفس پائین و عناد بخود همراه دانسته اند.بالغ : خوب پردازش کردن اطلاعات و برخورد مناسب و شایسته از حالات نفسانی بالغ سرچشمه می گیرد. تصمیماتی که منطقی و برمبنای حقایق موجود می باشند نیز از حالات نفسانی بالغ نشات می گیرند. اظهار نظرهای منطقی و احساسات اخلاقی، اهداف و واقعگرایی با این بخش از شخصیت ما سروکار دارند.کودک : در تعاریف TA کودک بعنوان منبع خلاقیت، بازآفرینی و منبع اساسی سرزندگی محسوب می شود. هیجانات، احساسات و تصوراتی که کودک دارد ممکن است توسط یک والد سختگیر و حتی توسط یک والد نوازشگر سرکوب شود که می تواند در دراز مدت بر شخصیت فرد اثرات نامطلوبی داشته باشد که خود ممکن است به بیماریهای روان تنی نیز منجر شود. این بخش از شخصیت چنانچه تحت نظارت بالغ قرار نگیرد می تواند دیدگاه غیر واقعی نسبت به زندگی داشته و براساس تکانه های احساسی و هیجانی رفتار کند.هدف TA کمک به فرد است تا انتخاب کند که در شرایط و زمانهای خاص می خواهد در کدامیک از حالات نفسانی باشد بجای اینکه صرفا اجازه دهد تا این حالات نفسانی دائما احساسات، افکار و گرایشات و رفتار او را کنترل کنند.بطور کلی شش رابطه بین حالات نفسانی دو نفر وجود دارد که عبارتند از رابطه : والد- والد، والد-کودک، والد– بالغ، بالغ– بالغ، بالغ– کودک و کودک-کودک.به عنوان مثال صحبت راجع به آب و هوا می تواند راهی برای ارتباط والد- والد باشد، یک گفتگوی منطقی بین دو نفر می تواند راهی برای ارتباط بالغ-بالغ باشد و همچنین زمانی که دو نفر با هم شوخی و تفریح می کنند نیز می توانند در حالت نفسانی کودک-کودک باشند.او در سال 1967 با همسر سومش ازدواج کرد که این ازدواج نیز در سال 1970 به جدایی انجامید. در ماه جون آن سال دچار نخستین سکته قلبی شد و در 26 جون دوباره سکته قلبی دیگری به سراغش آمد که باعث بستری شدنش در بیمارستان گردید. و سه هفته بعد در تاریخ 15 جولای 1970 بر اثر یک سکته قلبی وسیع از دنیا رفت. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتملانی کلاین«یکی از تجربیات جالب و غیرمنتظره برای تازهکاران در زمینه تجزیه و تحلیل رفتار کودکان، کشف این نکته است که ظرفیت بینش و درک بچه، حتی بچههای خیلی کم سن و سال، غالباً بسیار فراتر از افراد بالغ است.» ملانی کلاینملانی کلاین در 30 مارچ 1882 در وین به دنیا آمد و در 22 سپتامبر 1960 در لندن درگذشت. نام اصلی خود او ملانی رایزز بود که پس از ازدواج با آرتور کلاین در 19 سالگی به ملانی کلاین تغییر یافت. او در سالهای 1904 و 1907 صاحب دو فرزند به نام های ملیتا و هانس شد. خانواده آنها به دلیل شغل شوهرش مرتب در مسافرت بودند تا آن که بالاخره در سال 1910 در بوداپست مستقر شدند. او بعداً در سال 1914 فرزند دیگری نیز به نام اریک پیدا کرد.او از ابتدا به رشته پزشکی علاقهمند بود و دوران کوتاهی را در دانشگاه وین به تحصیل پرداخت. هنگامی که در بوداپست بود شروع به مطالعه روانکاوی زیر نظر ساندور فرنزی کرد و استادش او را تشویق کرد که به روانکاوی کودکان خود بپردازد. در نتیجه کارهای ملانی کلاین بود که روشی به نام « بازی درمانی» شکل گرفت و هنوز هم به طور وسیعی در روان درمانی مورد استفاده قرار میگیرد.او برای نخستین بار در سال 1918 در خلال کنگره بینالمللی روانکاوی با زیگموند فروید ملاقات کرد. این ملاقات الهام بخش او برای نوشتن نخستین مقاله علمیاش در زمینه روانکاوی با نام «رشد کودک» شد. این ملاقات همچنین باعث تقویت علاقهمندیش به روانکاوی گردید و پس از جدایی از شوهرش در سال 1922، به برلین رفت و به همکاری با کارل آبراهام، روانکاو برجسته، پرداخت.روش «بازی درمانی» کلاین بر خلاف عقیده آنا فروید مبنی بر عدم امکان روانکاوی کودکان بود. اختلاف این دو، بحثهای زیادی را بین روانکاوان برانگیخت و هر یک طرفداران پر و پاقرصی یافتند. آنا فروید به طور علنی به انتقاد از نظریه های کلاین میپرداخت و او را به دلیل نداشتن مدرک رسمی دانشگاهی تخطئه میکرد.کلاین در طول زندگیش دچار افسردگی بود و به شدّت تحت تأثیر مرگ زود هنگام خواهر و برادرش و نیز مرگ پسر بزرگش در سال 1933 قرار داشت. او تأثیر قابل ملاحظهای بر روانشناسی رشد داشته است و تکنیک «بازی درمانی» او امروزه به طور وسیعی مورد استفاده قرار میگیرد. او بر نقش مادر- فرزند و روابط بین فردی در فرایند رشد تأکید داشت.ملانی کلاین به همراه «آنا فروید»، «کارن هورنای» و «هلن دوچ» از روانکاوان بزرگ عالم روانشناسی به شمار میآیند که به مادران روانکاوی شهرت دارند. از ملانی کلاین 4 کتاب و تعدادی مقاله در زمینه روانکاوی بجا مانده است. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتادواردال. ثرندایک،ادواردال. ثرندایک، یکی از مهمترین پژوهشگران در تدوین روانشناسی حیوانی بود. او نظریه عینی و ماشینی (مکانیستی) یادگیری را تدوین کرد که بر رفتار آشکار تأکید میورزید. او بر این باور بود که روانشناسی باید رفتار را مطالعه کند نه عناصر ذهنی یا تجربه هشیار را و بدینترتیب، او روندی را که توسط کارکردگرایان به سوی عینیت شروع شده بود بیشتر تقویت کرد.او یادگیری را نه برحسب اندیشههای ذهنی بلکه برحسب پیوندهای عینی بین محرک و پاسخ تفسیر میکرد؛ با وجود این، مقداری اشاره به هشیاری و فرآیندهای ذهنی در نظام او وجود داشت.کار ثرندایک و پاولف نمونهای از کشف مستقل همزمان است. قانون اثر ثرندایک در 1898 و قانون تقویت پاولف که مشابه آن است در 1902 تدوین شدند، هرچند که چندین سال بعد، تشابه بین آنها شناخته شد.ثرندایک یکی از اولین روانشناسان آمریکایی بود که تمام تحصیلاتش را در ایالت متحد گذراند. اشاره به این مطلب مهم است که او مجبور نبود برای تحصیلات دکتری به آلمان برود و این کار تنها دو دهه پس از برپایی روانشناسی علمی میسر شد. علاقه ثرندایک به روانشناسی (مثل خیلی کسان دیگر) با خواندن کتاب اصول روانشناسی ویلیام جیمز، زمانی که دانشجوی دوره لیسانس در دانشگاه وسلیان در میدل تاون، کانکتیکات بود بیدار شد. بعداً او تحصیلات خود را زیر نظر جیمز در هاروارد ادامه داد و در آنجا پژوهش در مورد یادگیری را آغاز کرد.او تصمیم گرفته بود که برای انجام پژوهشهایش از کودکان به عنوان آزمودنی استفاده کند، اما مدیریت دانشگاه به سبب حساسیتی که به تازگی بر اثر یک رسوایی به وجود آمده بود، او را از این کار منع کرد. توضیح آنکه یک مردمشناس برای اندازهگیری قسمتهای مختلف بدن دانشآموزان لباسهای آنان را «شل کرده بود». وقتی که ثرندایک فهمید نمیتواند کودکان را مطالعه کند، تصمیم گرفت به مطالعه جوجه مرغها بپردازد. این فکرها ظاهراً بر اثر سخنرانیهای مورگان که پژوهشهای خود درباره جوجه مرغها را توصیف میکرد به وی الهام شده بود.ثرندایک به جوجهها یاد میداد در مازهایی که با کتاب ساخته بود بدوند. درباره مشکل ثرندایک برای یافتن جایی برای جوجههایش داستانی نقل شده است. چون خانم صاحبخانه ثرندایک موافقت نکرد که او جوجهها را در اتاقخوابش نگهداری کند، لذا ثرندایک از جیمز کمک خواست. جیمز کوشید تا برای او جایی در آزمایشگاه یا موزه پیدا کند، اما موفق نشد و بنابراین ثرندایک و جوجههایش را به زیرزمین خانه خود منتقل کرد و این موجب خوشحالی کودکان جیمز شد.ثرندایک تحصیلات خود را در هاروارد به پایان نرساند. با این باور که زن جوانی به محبت های او بیاعتنایی کرده است، به کتل در دانشگاه کلمبیا متوسل شد تا از منطقه بوستن به دور بماند. با دریافت هزینه تحصیلی تحقیقی که از جانب کتل به او پیشنهاد شد، ثرندایک به نیویورک رفت و دو تا از آموزشدیدهترین جوجه مرغهایش را با خود به آنجا برد. او در کلمبیا پژوهشی در مورد حیوانات را با کار با گربهها و سگها و با استفاده از جعبه معماهایی که خود طراحی کرده بود ادامه داد. در 1898 درجه دکتری خود را دریافت داشت.رساله او «هوش حیوانی: مطالعه آزمایشی درباره فرآیندهای تداعی در حیوانها» همراه با سایر تحقیقات انجام شده درباره یادگیری تداعی در جوجهها، ماهیها و میمونها، منتشر شد.ثرندایک بسیار جاهطلب و رقابتجو بود. او نامهای به نامزدش نوشت، « تصمیم گرفتهام در عرض پنج سال در رأس گروه روانشناسان قرار گیرم، ده سال دیگر تدریس کنم و سپس کنار بروم» (نقل در بوکز، 1984، ص. 72). او مدت زیادی به عنوان روانشناس حیوانی باقی نماند و اعتراف کرد که به آن علاقه واقعی نداشته است. او فقط برای اینکه درجه دکتری خود را دریافت کند و به شهرت برسد به این کار چسبیده بود. روانشناسی حیوانی برای کسی که از چنین کشش نیرومندی برای موفقیت برخوردار است رشته مناسبی نبود.ثرندایک در 1899 مدرس روانشناسی کالج معلمان در دانشگاه کلمبیا شد. او در آنجا پژوهش روی حیوانات را در مورد کودکان و افراد کم سن و سال به کار برد. ثرندایک بقیه زمان اشتغالش را عمدتاً در مسائل یادگیری انسانی و زمینههای کاربردی روانشناسی تربیتی و آزمون روانی صرف کرد. او همچنین چندین کتاب درسی بسیار موفق نوشت و بدینترتیب به رأس گروه روانشناسان که آرزویش بود ارتقاء یافت. در 1912 به عنوان رئیس انجمن روانشناسی آمریکا برگزیده شد. او از درآمد حاصل از حقالتألیف کتابهای درسی و آزمونهای روانی شخص ثروتمندی شد و با فرا رسیدن سال 1924 از درآمدی حدود 000/70 دلار در سال که در آن زمان مبلغ هنگفتی محسوب میشد، برخوردار بود.پنجاه سال اقامت ثرندایک در کلمبیا از بارورترین سالهایی بود که تاکنون ثبت شده است. فهرست آثار او بر 507 مورد بالغ میشود که بسیاری از آنها کتابهای مفصل هستند. او در 1939 بازنشسته شد اما تا زمان فوتش در ده سال بعد بهطور فعال به کار ادامه داد. نوشته شده در تاريخ سه شنبه دوازدهم مهر 1390 توسط مریم باباخانی | آرشیو نظراتکارل راجرزکارل رانسوم راجرز پدر جنبش استعداد های بالقوه بشر و یکی از سه روان–درمانگر معتبر و برجسته زمان، در هشتم ژانویه سال 1902 در اوک پارک از توابع شیکاگو متولد شد و در چهارم فوریه سال 1987 در سن 85 سالگی متعاقب یک عمل جراحی که روی شکستگی لگن خاصره اش انجام شد، در اثر حمله قلبی در لاجولای کالیفرنیا در گذشت. راجرز وصیت کرده بود جسد وی بدون هیچ گونه تشریفاتی سوزانده شود.پدرش مهندس مقاطعه کار بود. والدینش تمایلات مذهبی داشتند، ولی مادرش در اعتقادات خود راسخ تر بود. اعضاء خانواده بسیار به هم نزدیک بودند. راجرز خاطر نشان می کند که والدینش « ایثارگر و مهربان، اهل عمل، واقع گرا، و متواضع بودند». تعداد فرزندان خانواده شش نفر بود که از این تعداد پنج نفرشان پسر بودند.وقتی راجرز 12 ساله بود، والدینش مزرعه ای در 30 مایلی شیکاگو خریدند. در طول سال های دبیرستان مسئولیت مزرعه با او بود. نمراتش خیلی خوب بود. در سال 1919 به دانشگاه ویسکانسین راه یافت. در آن دانشگاه در فعالیتهای بسیاری شرکت جست، از جمله به عنوان نماینده در کنفرانس جهانی فدراسیون دانشجویان مسیحی به چین سفر کرد. زخم اثنی عشر او را برای مدتی از دانشگاه باز داشت. راجرز در 1924 در حالی که فقط یک درس روان شناسی گذرانده بود، به دریافت درجه لیسانس تاریخ نایل آمده و در همین سال نیز ازدواج کرد. همسر راجرز در 1979 وفات یافت. حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های ناتالی و دیوید بود. دخترش گاهی اوقات او را در انجام طرح های پژوهشی یاری می کرد، پسرش به حرفه پزشکی روی آورد.مطالعات دانشگاهی راجرز در اتحادیه مدارس الهیات نیویورک شروع شد. با اینکه راجرز مطالعات خود را در این مؤسسه بسیار شوق انگیز یافت. باز به این نتیجه رسید که مایل نیست به اصول عقیدتی مذهب خاصی وابسته باشد. راجرز در نهایت برای ادامه تحصیل در روان شناسی بالینی به کالج تربیت معلم دانشگاه کلمبیا نقل مکان کرد و در 1931 به دریافت ph.d از این مؤسسه نایل آمد. راجرز کارش را در 1928 و پیش از دریافت دکترای خود در راچستر نیویورک با کودکان بزهکار و محروم و تنگدست شروع کرد. این کودکان را دادگاه ها و نمایندگی ها به بخش مطالعات «انجمن پیشگیری از تعدی نسبت به کودکان» معرفی می کردند. راجرز برای مدت کوتاهی مدیریت مرکز مشاوره را به عهده گرفت. او در 1940 در سمت استادی به دانشگاه ایالتی اوهایو رفت و از 1945 تا 1957 با مرکز مشاوره دانشگاه شیکاگو همکاری کرد. پس از این راجرز به دانشگاه ویسکانسین نقل مکان کرد و در 1964 به عنوان عضو دایم به مؤسسه علوم رفتاری وسترن پیوست. وی از 1968 تا زمان وفاتش عضو ثابت مرکز مطالعات انسانی در لاجولای کالیفرنیا بود.راجرز برای انستیتوی رفتاری غربی، فیلمی از گروه درمانی تهیه کرد که برنده جایزه آکادمیک در موضوعات کوتاه شد. وی اولین برنده جایزه کمک های حرفه ای برجسته از مجمع روان شناختی آمریکا شد.بنا به نظر آبرامام مزلو، استاد پیشین و صاحب نام دانشگاه براندیس، روان شناسی انسانی نیروی سومی را در گستره روان شناسی آمریکا تشکیل می دهد. دو نیروی دیگر عبارتند از روانکاوی و رفتارگرایی. راجرز را می توان بخش مهمی از این « نیروی سوم» محسوب داشت. او نیز مانند مزلو معتقد بود که آدمها طبعاً گرایش به خود شکوفایی دارند. راجرز معتقد بود که انسان در اصل دارای جوهره و ماهیتی مثبت است و هیچ چیز منفی یا شومی ذاتی او نیست. به نظر راجرز در صورتی که به اجبار به ساختارهای ساخته و پرداخته اجتماعی رانده نشویم و درست همان طوری که هستیم مورد قبول و پذیرش واقع شویم، به نحوی زندگی خواهیم کرد که موجب پیشرفت خود و جامعه شویم.
نظرات شما عزیزان: